فیلسوف

موریس مترلینگ

فیلسوف

موریس مترلینگ

سرنوشت ثابت و دائمی انسان مرگ است و آنهایی که زنده هستند فقط به قدر یک لحظه، از جاده مستقیم و طولانی منحرف شده اند و به زودی وارد آن جاده، یعنی جاده مرگ خواهند شد.

لازار و مادلین(به قلم مترلینگ)

«توضیح: لازار نام مرده ای بود که به دست حضرت مسیح (ع) زنده شد و مادلین هم نام زن بدکاره ای بود که در حضور حضرت مسیح(ع) توبه و استغفار کرد و بعد از آن یکی از زنان نیکو سیرت و خیرخواه عصر خود گردید. در تواریخ اسلامی نام این زن را (مجدلیه) ذکر کرده اند که معرب کلمه ی مادلین است»

لازار و مادلین یکدیگر را ملاقات می کنند و شروع به صحبت می نمایند و این گفت و شنود بین آنها رد و بدل می شود:

مادلین: لازار، آیا تو مرده بودی؟

لازار: میگویند که من مرده بودم.

م: آیا می دانی که این مرتبه، یعنی برای دومین بار، چه موقع خواهی مرد؟

ل: آری می دانم. من قبل از تو خواهم مرد

م: به چه دلیل می گویی که قبل از من خواهی مرد؟

ل: چون سن و سال من بیشتر از تو است و تو از من جوان تری، بنابراین من زودتر از تو باید بمیرم.

م: آیا می دانی در چه موقع (روز و ساعتی) برای دومین مرتبه خواهی مرد؟

ل: دقیقاً نمی دانم. اما به طور تخمین پیش بینی می کنم که چه موقع خواهم مرد.

م: پس معلوم می شود که تو فرقی با دیگران نداری، چون دیگران هم بدون اینکه بتوانند تاریخ واقعی فوت خود را پیش بینی کنند، به طور تخمین می دانند که چه موقع خواهند مرد.

ل: آری، من فرقی با دیگران ندارم.

م: اینک بگو که وقتی انسان می میرد، به چه کاری مشغول می شود؟

ل: به هیچ کار. چون کاری وجود ندارد که انسان به آن مشغول شود.

م: می خواستم از تو بپرسم که تو چرا مرده بودی؟

ل: من از علت مرگ خود بی اطلاع هستم و کسی به من نگفت که چرا مرده بودم.

م: پس تو با اینکه مرده بودی، معلوماتی کسب نکردی و چیزی یاد نگرفتی؟

ل: انسان تا وقتی که نمیرد نمی داند چه معلوماتی کسب خواهد کرد و دیگران هم وقتی مردند، خواهند دانست که چه معلوماتی کسب خواهند نمود.

م:آیا چیزهایی را که تو در هنگام مرگ آموختی، اینک به خاطر نداری؟

ل: نه، به خاطر ندارم و آنچه را هم که به خاطر دارم، نمی توانم بگویم.

م: چرا نمی توانی بگویی؟

ل: برای اینکه باید به وسیله زبان و کلمات این خاطرات را بیان کرد و متاسفانه خاطرات مزبور در قالب کلمات نمی گنجد.

م: من از این حرف تو حیرت می کنم، زیرا چطور ممکن است که انسان چیزی را بداند و نتواند بگوید؟

ل: حیرت ندارد. آیا تو هرگز آب در غربال ریخته ای؟ ... آیا مشاهده کرده ای که وقتی غربال را بلند می کنی، چیزی در آن باقی نمی ماند؟ خاطرات دوره مرگ من نیز همین طور است و وقتی می خواهم آنرا در قالب الفاظ بریزم، چیزی از آن باقی نمی ماند.

م:بگو بدانم که اموات چه می کنند؟

ل: هیچ کار!

م: آیا شغلی ندارند؟ و اگر شغلی ندارند، اوقات خود را چگونه سپری می کنند؟

ل: اموات شغلی ندارند و اوقاتی ندارند که بگذرانند.

م: اموات در کجا هستند؟

ل: در هیچ کجا.

م: من نمی فهمم که نداشتن اوقات و نبودن در هیچ کجا چه معنی دارد.

ل: من تصدیق می کنم که تو از این گفته ها چیزی نمی فهمی. برای اینکه سر انسان طوری ساخته نشده که بتواند این حرفها را بفهمد.

م: وقتی که تو مردی، اموات به تو چه گفتند؟

ل: آنها به من گفتند که نمرده اند و زنده هستند.

م: ولی خود تو بین آنها چه می کردی؟

ل: من همواره می خوابیدم.

م: من تصور می کردم که وقتی انسان می میرد، نمی خوابد.

ل: برعکس، تنها کاری که انسان می تواند انجام دهد، همان خوابیدن است.

م:حال که تو چیزی نیاموختی و معلومات جدیدی کسب نکردی، اصلاً چرا مردی؟

ل:من نمی توانم بگویم که چرا مردم. زیرا به من نگفتند که چرا باید بمیرم.

م:من میخواستم بدانم که تو در موقع مرگ چه چیزهایی را دیدی؟

ل:من خوابیده بودم و وقتی که انسان خوابیده است، نمی تواند چیزی را ببیند.

م: آیا تو در موقع مرگ، نیک بخت یا بد بخت بودی؟

ل: من نمی دانستم که نیک بختی و بد بختی چیست.

م: مگر ممکن است که انسان نداند که نیک بختی و بد بختی چیست و معنی شادی و غم، امیدواری و نا امیدی را درک نکند؟

ل: آری ممکن است و اگر تو آزمایش کنی، خواهی فهمید که در موقع خواب، انسان نه نیک بخت و نه بد بخت، نه امیدوار و نه نا امید است.

م: ولی من در موقع خواب هم احساس نیک بختی و هم بد بختی می کنم و خواب هایی می بینم که مرا مسرور یا غمگین می کند.

ل: این غم و شادی در موقع خواب، برای خواب هایی است که می بینی و اگر خواب نبینی، یعنی در خواب تو رویا وجود نداشته باشد، خواهی دانست که در موقع خواب، غم و شادی وجود ندارد.

م:آیا آن شخص را ملاقات کردی؟

ل: کدام شخص را می گویی؟

م:آن شخص را می گویم که تو را زنده کرد.

ل:نه، من او را ملاقات نکردم.

م: من تصور می کردم که تو او را ملاقات کرده ای.

ل: وقتی که او مرا زنده کرد، هنوز نمرده بود و من نمی توانستم با زنده گان صحبت کنم.

م:آیا امروز وحشت داری که دوباره به آنجا برگردی؟

ل: نه هیچ وحشت ندارم. زیرا هنگامی که آنجا بودم، نمی دانستم که در آنجا هستم.

م: عجب! از این قرار تو نمی دانستی که مرده ای؟

ل: نه من هیچ نمی دانستم که مرده ام.

م:بنابر این خیال می کردی که زنده هستی؟

ل: چنین خیالی نمی کردم و همین قدر می دانستم که هستم.

م: من شنیده ام که وقتی انسان فوت کرد، خداوند را می بیند، آیا این حقیقت دارد؟

ل: آری این گفته حقیقت دارد ولی باید این توضیح را بدهم که انسان همه وقت خداوند را می بیند.

م: ولی من خداوند را نمی بینم.

ل:تو اشتباه می کنی، و همواره خداوند را می بینی.

م: پس چرا چشمهای من خداوند را نمی بیند؟

ل: چشمهای تو به قدری ناتوان است که حتی خودش را هم نمی تواند ببیند و با این وصف همواره خداوند را مشاهده می کند، منتها چون تو کوته نظر هستی، وقتی که خداوند را می بینی، نمی توانی بفهمی که او خداست.

م: من از تو خیلی می ترسم.

ل: برای چه از من وحشت داری؟

م: برای اینکه تو مرده بودی.

ل: تو هم مثل من خواهی مرد و دیگران هم مثل تو خواهند مرد.

م: حالا که من زنده هستم، تکلیف من چیست؟

ل: تکلیف تو این است که انتظار بکشی.

م: انتظار چه چیز را بکشم؟

ل: انتظار مرگ را ...

م: من نمی خواهم انتظار مرگ را بکشم... من جوان هستم ... من در زندگی امیدها دارم... من می خواهم سعادتمند بشوم.

ل: آیا این برگ های سبز و با طراوت درختان را می بینی؟ آنها چه بخواهند و چه نخواهند، انتظار خزان را می کشند و تو هم چه بخواهی و چه نخواهی، در انتظار مرگ هستی.

در این موقع مادلین از لازار دور می شود و می گوید که من دیگر نمی خواهم تو را ببینم.

لازار تبسم کنان دور می شود و به زبان حال، بر کوته فکری و نادانی مادیلن و نوع بشر افسوس می خورد.

دیباچه

متاسفانه اکثر هموطنان ما زمانی که اسم فلسفه را می شنوند، به یاد مطالب بسیار در هم و پیچیده ای می افتند که فهم و درک آن بسیار مشکل است و طبیعتاً یکی از دلایلی که مردم کمتر به سمت مطالعه ی کتب فلسفی می روند نیز همین موضوع است.

البته به نظر بنده،این طرز تفکر، دو دلیل عمده دارد:

اول آنکه فلسفه، بحثی است کاملاً عقلی و بر این اساس فردی که می خواهد مطالب فلسفی را مطالعه کند، طبعاً مجبور است که مقداری روی مطلبی که می خواند تفکر و تأمل کند که البته این کار (در حین راحتی) برای بعضی از افراد، کاری بغرنج و دشوار است.

دومین علت نامفهوم بودن مطالب فلسفی را می توان شیوه ی نادرست نگارش و یا ترجمه ی کتب فلسفی دانست. اکثر نویسندگان ایرانی (چه در دوران گذشته و چه معاصر)، زمانی که دست به تالیف یک کتاب عرفانی و فلسفی می زنند، از عبارات و لغاتی استفاده می کنند که فهم آن، به جز برای عده ی معدود، برای اکثر مردم، غیر ممکن است و عمده لغاتی که در این کتاب ها به چشم می خورد،الفاظ و عبارات عربی است. به عنوان مثال به متن زیر توجه کنید:

«شک نیست که مفهوم هستی عرضی اگر بر ذات اقدس مجهول الکنه به حمل عرضی یا به قول شما ذاتی عرضی در باب برهان حمل شود لازم نکرده است که از این حمل به قسمی سنخیت بین مفهوم و مصداق پیدا شود که مفاهیم ذهنیه به مثل مفهوم انسانیت نسبت به ذات انسان از صفات ذاتیه الهی بگردد چنانچه شک نیست که مفهوم متعجب و ضاحک بر مصداق انسان به حمل عرضی حمل شود.»

هر چند نویسنده ی کتابی که سطور بالا از آن انتخاب شده، بی شک یکی از بهترین عارفان و فیلسوفان دوره ی معاصر ما می باشند، که هم اکنون نیز در تهران سکونت دارند، اما متاسفانه از علم و سواد ایشان، به همان دلیلی که در بالا توضیح دادم، افراد معدودی می توانند بهره ببرند.

راه حل چیست؟ دو راه وجود دارد. اول اینکه ما هم آنقدر در مجالس درسی عرفا و فیلسوفان شرکت کنیم و در این باب به مطالعه و تحقیق بپردازیم تا روزی فرا برسد که بتوانیم از عهده ی فهم کتب فلسفی و تفسیر نوشته های آن برآییم! راه دوم اینکه کتابهایی را برای مطالعه انتخاب کنیم که نگارش آنها به صورت روان و عامیانه و قابل فهم صورت گرفته باشد.

مسلماً راه حل دوم از بسیاری از جهات ارجح است.

مختصری در باره موریس مترلینگ:

احتمالاً همه ی شما فیلسوف شهیر فرانسوی، «موریس مترلینگ» را می شناسید و یا حداقل نام او را شنیده اید.مطالبی را که مترلینگ در آثار خود به آنها می پردازد،مطالبی بکر و تازه نیست و خیلی از فیلسوفان دوران گذشته نیز به آنها پرداخته اند اما تفاوتی که آثار مترلینگ را، با آثار سایر نویسندگان عرفانی،متمایز می کند، سبک نگارش شیوای او است به طوری که این مرد بزرگ، برجسته ترین و غامض ترین مباحث حکمت را در قالب الفاظ ساده می ریزد و عالی ترین مسائل فلسفی را طوری عامیانه بیان می کند که انسان همین قدر که سواد خواندن داشته باشد، آن مطالب را می فهمد.

خلاصه اینکه هنر بزرگ و اصلی مترلینگ در این است که فلسفه (حکمت) را در دسترس عموم گذاشت و این علم غامض و عالی را طوری ساده و عادی از اصطلاحات ثقیل کرد که همه می توانند آن را بفهمند. با این وصف نمی توان انکار کرد که یک قسم از افکار او مخصوص خود اوست و دیگران قبل از وی نگفته اند.

در این وبلاگ دست چینی از نوشته های مترلینگ از کتاب های: دنیای دیگر (یا صحنه ی ستارگان)، زنبور عسل، مورچگان و کتاب راز بزرگ، به ترجمه ی آقای ذبیح الله منصوری، و همچنین کتاب های: رستاخیز، ساعت شنی، مرگ و کتاب میزبان ناشناس، به ترجمه ی آقای فرامرز برزگر، استفاده خواهیم کرد به این امید که خوانندگان عزیز را بیش از پیش به خواندن کتابهای فلسفی ترغیب نماییم.

و من الله توفیق